ای کاش وقتی دوساله بودی پدرت از دنیا نمی رفت شاید ...

ای کاش وقتی هفت ساله بودی به جای شستن لباس و ظرفهای بچه های ناپدری به مدرسه می رفتی شاید ...

ای کاش آن زمان که شاگرد اول آن خیاط پیر سختگیر بودی بی بی دنبالت نمی فرستاد شاید ...

ای کاش زمانی که برای آموزش بهداری به بیمارستان می رفتی کسی سد راهت نمی شد شاید ...

ای کاش آن پسری را که بعد از سه دختر  به دنیا آوردی در بیمارستان نمی مرد شاید ...

ای کاش وقتی من به دنیا آمدم و مریض بودم روزی سه بار سه طبقه پله های بیمارستان کرمان درمان را بالا نمی آمدی شاید ...

ای کاش این همه سکوت نمی کردی شاید ...

ای کاش پدر بیشتر از اینها قدرت را می دانست شاید ...

 

لیلای من

زندگی ات پر از حسرت است . پر از نداشتن . آن روز که پرسیدم بزرگترین آرزوی از دست رفته ات چیست و همه اینها را ردیف کردی و بعد چشمانت نمناک شد و بعد ...

اگر بهشت زیر پای تو نباشد پس جای خوبی نیست !

پی نوشت : ای کاش وقتی می آمدم تا این مطلب را برایت بنویسم راننده تاکسی کاست علیرضا افتخاری خواننده محبوبت را گوش نمی داد و مجبورم نمی کرد در هوای ابری عینک آفتابی بزنم تا کسی اشکهایم را نبیند .

 

+ تاريخ دوشنبه دوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:45 نويسنده هیس |